بچه‌هایی که به دنبال آغوش گرم هستند …

وقتی خبردار شدم که قرار است در یکی از شیرخوارگاه‌های تبریز، جشن روز دختر برگزار کنند، وقت را غنیمت شمردم تا هر طور که شده برای تهیه گزارش از کودکان دعوت آنها را قبول کنم، اما اتفاقات آن طور که تصور داشتم، پیش نرفت.

به گزارش ارک خبربرای تهیه گزارش تا بالای تپه و کوه رفته‌ام اما یکی از معدود مکان‌هایی که تا به حال گذرم به آن‌جا نخورده بود، محل نگهداری کودکان بی سرپرست است، تجربه رفتن به بخش خون بیمارستان کودکان، خانه بیماران اوتیسمی و کودکان دارای معلولیت، من را به تکاپو واداشت تا با بچه‌های شیرخوارگاهی نیز آشنا شوم.

وقتی صحبت از شیرخوارگاه می‌شود، فکرم به سمت نوزادان شیرخواره می‌رفت و تصورم از روند تهیه این گزارش، دیدن بچه‌های نوزاد و سپس گفت‌وگو با مربیان آن‌ها بود.

این‌که چه تعداد کودک در این مرکز در حال قدکشیدن هستند و شرایط نگهداری آن‌ها چگونه است برای تازگی داشت و مبهم بود، صبح یکی از همین روزهای کاری و عادی که همه عازم سرکار، مدرسه یا دانشگاه‌ می‌شوند، من نیز راهی یکی از شیرخوارگاه‌های تبریز شدم.

وقتی از در ورودی وارد حیاط این شیرخوارگاه شدم، صدای آهنگ شاد جشن در سوی دیگری از حیاط به گوش می‌رسید، کمی که دقت کردم، صدای گریه نوزادی را هم شنیدم که از داخل ساختمان کناری می‌آمد. کنجکاوی‌ام دو چندان شد، پس از پرس و جو و اجازه گرفتن‌ها برای ورود به ساختمان با گروهی که در حال رفتن به ساختمان شیرخوارگاه بودند، راهی شدم.

در همین حین از خانمی که کنارم حرکت می‌کرد، درباره این شیرخوارگاه پرسیدم که گفت: در یکی از ساختمان‌ها، کودکان صفر تا سه ساله و در دیگری سه تا ۶ ساله نگهداری می‌شوند و ما نیز به ساختمان بچه‌های زیر سه ساله می‌رویم.

نخستین چیزی که توجه مرا برانگیخت دیدن پرچم امام رضا(ع) در شیرخوارگاه بود، پرچمی که به مناسبت دهه کرامت از مشهد به تبریز آمده و امروز مهمان بچه‌های بی کسی است که هیچ کسی را در این دنیای فانی ندارند یا خانواده آن‌ها آنقدر بی رحم هستند که فرزند خود را رها کرده‌اند.

حین ورود به اتاق‌های نگهداری بچه‌ها، یکی از مربیان خانم با نوزادی به بغل، قصد رفتن به بیرون را داشت. حاج آقایی که به همراه همسرش مسئول این شیرخوارگاه هستند، رو به سوی خادمان کرده و گفت: این دختر کوچولو تقریبا یک ماهه است و یک هفته پیش به جمع ما آمده و الان خانم مربی‌، او را برای انجام آزمایشات و چکاپ به بیمارستان می‌برد.

 

یکی از خادمان که مشخص بود، احوالش از شنیدن سرگذشت این نوزاد دگرگون شده است، « الله اکبر» گویان، حرز چشم امام رضا(ع) را از جیبش درآورده و به خانم مربی داد تا به لباس این نوزاد وصل کند. سپس حرز چشم‌های دیگر را در دست نگه داشت و به هر کودک و نوزادی که برخورد می‌کردیم، هدیه می‌داد.

خادمان و مسئولان شیرخوارگاه به همراه مدیرکل بهزیستی پیش از همه وارد اتاقی شدند که در نگاه اول مثل خانه است، مثل یکی از همین اتاق‌های خانه همه ما که فرش و آشپزخانه دارد.

تعدادی از بچه‌های کوچک که گویا تازه راه رفتن یاد گرفته‌اند، در بغل مربیان در حال نگاه به ما بودند. یکی از بچه‌ها که از غریبه‌ها خوشش نمی‌آمد، شروع به گریه کرد که یکی از مربیان گفت: بچه‌ها معمولا فقط با مربیان راحت هستند شاید چون ما را مثل مادر خود می‌دانند، مثل همه بچه‌های دیگر احساس غریبی می کنند و گاهی با دیدن کسانی که نمی‌شناسند، گریه می‌کنند.

حاج آقا یکی از همین بچه‌ها با چشم و ابروی مشکی و موهای فرفری را بغل کرد و پس از این‌که به پرچم امام رضا(ع) دست زد و آن را بوسید، زمین گذاشت تا بچه دیگری را بغل بگیرد.

در همین حال پیش از این‌که مربی دیگری، این پسر موفرفری را به بغل بگیرد، این طفل مظلوم چشم چرخاند و من را دید، ناخواسته دستانش را باز کرد و به سمت من دوید.

نمی‌دانستم که چه بگویم فقط نشستم و او را به بغل گرفتم، می‌خواستم از او نامش را بپرسم، حالش را بپرسم، هر چیزی که دوست دارد را بپرسم اما گویا چیزی در گلویم قفل شد، زبانم را بسته کرد و کلمات را از سرم پراند. من ماندم و پسرک موفرفری با چشمانی اشک بار.

مربی که کنارم بود، من را دید و با خنده تلخ و تعجبی که در چشمانش می شد احساس کرد، پرسید: چطور در بغلت آرام است؟ باز هم نمی‌دانستم که چه بگویم، نمی‌خواستم که این پسرک را با احساس دگرگونی که دارم اذیت کنم، او را به بغل مربی دادم و زود از اتاق خارج شدم تا چند دقیقه ای با احساسات خود تنها باشم و به خودم مسلط شوم.

 

تصور عامی که از این گزارش داشتم، همین جا برایم تمام شد با اتفاقی که مواجه شدم، زبانم از پرسیدن سوال و حتی نام کودکانی که در این شیرخوارگاه به دنبال آغوشی گرم هستند، قاصر شد.

در ادامه فقط نگاه کردم، به بچه‌هایی که با اسباب بازی خود در حال بازی بودند. بچه‌هایی که به جرات می‌توان گفت، زیبایی فراتر از تصور داشتند حتی کلمه «فرشته» نیز در مقابل مظلومیت آن‌ها کوچک است.

خادمان به طبقه بالا رفته بودند. من هم حین بالا رفتن از پله‌ها به این فکر می‌کردم که دیگر چیزی فراتر از این بچه‌هایی که دیدم، وجود ندارد. اوج احساسات، درک همین بچه‌هایی است که نمی‌دانند در دنیای اطرافشان چه می‌گذرد و فقط در دنیای خود سیر می‌کنند. این سوال برایم پیش آمد که وقتی بزرگ شوند، چه تصوری از پدر و مادری که آن‌ها را رها کرده‌اند، خواهند داشت؟ آیا آن‌ها را می‌بخشند؟ اینکه پدر و مادر خوبی نبودند را گذشت خواهند کرد؟

در اتاق بالا تخت‌های کوچکی که نوزادان چند ماهه را در خود جای داده‌اند را دیدم، که در هر گوشه از اتاق بودند. یکی از این دخترک‌های کوچکی که شاید حتی سه ماهه هم نبود، از روی تخت به اطراف نگاه می‌کرد. دیگری در حال خوردن شیر بود و باقی خوابیده بودند.

 

بچه‌هایی که به دنبال آغوش گرم هستند ...

 

در اتاق دیگر، نوزاد پسری مثل یک گلوله برف سفید زیبا با موهای بور و چشمانی به رنگ توسی به آرامی در بغل مربی‌اش بود و در سوی دیگر اتاق نیز، پسرکی روی تاب نوزادی‌اش با آبروهای در هم کشیده به بقیه نگاه می‌کرد.

همچنان که غرق در افکار و احساسات خود بودم از اتاق‌ها گذشتیم و دوباره وارد حیاط شدیم و به جمع دختران این شیرخوارگاه و تعدادی از خیران که برای جشن دختر جمع شده‌اند، رسیدیم.

فرگل صحاف، مدیرکل بهزیستی آذربایجان شرقی در مراسم گفت: کارکنان مراکز دولتی و غیردولتی بهزیستی برای پرورش درست فرزندان تلاش می‌کنند. شاید نتوانند کانون گرم خانواده را برایشان ایجاد کنند اما تمام تلاش آن‌ها رشد و بالندگی این فرزندان عزیز و اشتغال و توانمندسازی آن‌ها است.

وی افزود: اداره کل بهزیستی استان در سال ۱۴۰۲ به تعداد چهار هزار و ۴۳ کودک خدمت ارائه کرده که تعدادی پس از حمایت‌های انجام گرفته به دامن خانواده برگشته و تعدادی نیز در مراکز نگهداری در حال رشد هستند.

وی ادامه داد: تعداد ۱۴۰ کودک زیر ۱۸ سال در ۱۰ مرکز استان نگهداری شده و ۷۸۵ کودک امدادبگیر نیز به بستگان خود سپرده شده‌اند.

صحاف با بیان این‌که مجموعه بهزیستی همواره نیازمند کمک خیران عزیز است، گفت: روحانیون و مبلغان دینی برای هویت بخشی دینی به کودکان به صورت گمنام در حال فعالیت در مراکز هستند و بهزیستی با اداره آموزش و پرورش با هدف شناسایی فرزندان در معرض آسیب‌های اجتماعی و اداره فنی و حرفه‌ای برای مهارت افزایی فرزندان همکاری دارد.

سفر ما به دیار بچه‌هایی که به دنبال آغوشی گرمی هستند، همینجا به پایان رسید و چه افسوس‌ها و اشک‌هایی که بر گونه‌های مهمانان امروز مسافر نشد.

البته این سوال بی جواب همچنان بر ذهن همه نقش بست که چگونه یک مادر یا پدر می‌تواند فرزند خود را رها کند؟ سوالی که هیچ کس جز والدین این کودکان نمی‌توانند جواب بدهند.

اما این نوزادان و کودکان نیازمند خیران، خانواده های انسان دوست و هر برنامه ای که به بهانه های مختلف یادی از آنها شود، هستند

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا