پدر شهیدان آبیز: فرزندانم در اوج مظلومیت به شهادت رسیدند

‌‌‌‌‌پایگاه خبری ارک :
اینها بخشی از گفته های پدر شهیدان محمود وعلیرضای آبیز است.
شهیدان محمود آبیز سال72 و علیرضا سال 78 در زاهدان متولد شدند و هردو شهید در روز هفتم خرداد88 هنگامی که با یکدیگر برای اقامه نماز به مسجد رفته بودند در حادثه انفجار مسجد علی بن ابی طالب زاهدان به شهادت رسیدند.
پدر این شهیدان، کارمند اداره پست و مادرشان خانه دار بود.
با پدر شهیدان آبیز به گفت وگو نشستیم و او طفلان شهیدش را چنین روایت کرد:شهادت فرزندانم برایم خیلی سخت است و هنوز هم هرلحظه حضورشان را احساس می کنم.
من کارمند اداره پست هستم وهمسرم خانه دار است. حدود چهل سال است که ساکن زاهدان هستیم. خداوند پنج فرزند به ما هدیه داد که محمود سومین و علیرضا آخرین فرزندم بودند. من وهمسرم تمام تلاشمان را در تربیت صحیح و اسلامی فرزندانمان به خرج دادیم. محمود بزرگ تر بود وعاقلانه تر برخورد می کرد. او به قرآن علاقه زیادی داشت و مسائل قرآنی را بیشتر دنبال می کرد. علیرضا هم از محمود تبعیت می کرد و همیشه با هم بودند.
هر زمان برای نماز صبح بیدار می شدم ، محمود مشغول آماده شدن برای رفتن به مسجد بود. او اوقات فراغتش را صرف حفظ قرآن می کرد و گاهی هم با چوب، کاردستی درست می کرد که الان از او به یادگار مانده است.
محمود خیلی مودب بود و احترام خاص و ویژه ای برای مهمان قائل بود.
به یاد دارم روزی که می خواست موضوع حفظ قرآنش را مطرح کند خیلی خجالت می کشید. به من گفت: بابا میخواهم موضوعی را درمیان بگذارم اما خجالت می کشم! بعد از اینکه کلی اصرار کردم گفت؛ تاکنون چند جز قرآن را حفظ کرده است و قصد دارد حافظ کل شود. من هم از این موضوع استقبال کردم و به عنوان تشویق، اسمش را برای سفر حج نوشتم.
برخلاف محمود، علیرضا بچه پرشروشوری اما مودب و سربه راه بود.
او به ورزش ژیمناستیک علاقمند بود واین ورزش را دنبال می کرد. به کارهای فنی خیلی علاقه داشت . محال بود وسیله ای در خانه مان خراب شود و او بازش نکند!
محمود و علیرضا در ایام محرم به خصوص روزهای تاسوعا وعاشورا آرام و قرار نداشتند و از صبح زود آماده می شدند و جلوتر ازبقیه، کفن پوش به سمت هیات می رفتند.
پدر شهیدان محمود و علیرضا روز شهادت فرزندانش را اینطور توصیف کرد:یادم می آید هفتم خردادماه 88 بود. نذر داشتیم و گوسفندی را قربانی کرده بودیم. علیرضا و محمود مشغول توزیع گوشت های نذری بودند. کارشان تا غروب طول کشید. نزدیک اذان مغرب هر دو وضو گرفتند و به سرعت به سمت مسجد علی بن ابی طالب رفتند. من هم با کمی تاخیرعازم مسجد شدم.
زمانی که رسیدم انفجار اتفاق افتاده بود. نگران بودم و دنبال بچه ها می گشتم. آنچه درذهنم متصور می شد صحنه های کربلا بود. بدن شهدا تکه تکه شده بود و در گوشه و کنار مسجد پراکنده بود.
زمانی که محمود و علیرضا را پیدا کردم پیکر بی جانشان کنار هم افتاده بود. زمانی که بمب منفجر شد محمود که بزرگتر بود علیرضا را در آغوش می گیرد. چشمان هر دو بسته بود و بدنشان گرم بود. انگار خواب بودند.
همسرم بعد از شنیدن خبر حادثه به سرعت خودش را به مسجد رسانده بود. از دست هیچ کس کاری برنمی آمد. علیرضای کوچک و محمود نوجوانم در اوج مظلومیت و بی گناه به شهادت رسیدند.
اجتمام**9136 **1776

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا